ریحان عسلی  ریحان عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

◕‿◕ ریحان عسلی ◕‿◕

کلاغ یا مرغ مینا!

الان یه چند روزیه که یه پرنده توی حیاط خونمون به حالت پریدن در حال رفت و آمده تا اینکه دیروز ریحانی ساعت 7:30 از خواب بیدار شدی منم که تا اینجا هستم از فرصت استفاده ی کافی رو نسبت به اینکه آفتاب به بدنت برسه میکنم و زود زود توی حیاط  می برمت.  رفتم که دست وصورتتو توی روشویی حیاط بشورم پرنده رودر حال قدم زدن دیدم تا رفتم توی خونه به مامانم گفتم بازم کلاغه   اومده توی حیاط مامانم گفت آره دیروز رفتم که سبد بندازم از دستم در رفت منم که از جسارتشو در رفتنش خوشم اومده بود رفتم که ازش عکس بگیرم هی در میرفت تا اینکه مامانم واسه خرید رفت سوپرمارکت کوچه پشتی یکی از این پرنده رو توی قفس توی مغازه دید و به فروشنده گفت یه پر...
21 مهر 1390

ریحانه و کیف خاله ستایش

سلام عزیزم مامانی خاله کوچیک داشتنم بد نیستا تا خاله ستایش از مدرسه میآد و کیفشو میذاره زمین ریحانی زود خودتو به کیفش می رسونی و شروع میکنی به بازی کردن اوایل فقط با عکساش و زیپش اما کم کم دیگه یاد گرفتی و زیپشو باز میکنی و دفتر و کتابهای خاله ستایش رو بیرون میریزی   ...
21 مهر 1390

محل کار خاله سودی

جوجو صبحها هروقت خاله از خواب بیدار میشه میخواد بره سر کار تو رو میبوسم  آخه خیلی ناز میخوابی امروزم زیاد کارندارم گفتم برات مطلب بنویسم محل کارمم نشونت بدم . چندتا عکس گرفتم ,عکسارو میزارم که خاله ستاره هم ببینه اینجا منطقه ویژه یا همون گمرک خودمونه اینجا هم کشتی باربری اومده بود منم که فورا عکس میگیرم اینم میز کار من اینم از نمایی دیگر که خاله سودی هر روز صبح دریا و کشتی هارو تماشا می کنه و دیشب داشتیم میرفتیم خونه مادربزرگ خاله  منم شیطونی کردم ازت عکس گرفتم مامانتو خسته کرده بودی نمی نشستی تو کالسکه ما هم داشتیم پیاده روی میکردیم بعدا نوشت مامانی : خاله مرسی حسابی سوپرایز شدم و...
19 مهر 1390

ریحانه و برنده شدن به مناسبت روز کودک

سلام عسیسم بوس بوس بوس چه امروز خوش یوم بود توی روز  ولادت امام رضا هم برات میل خریدم (النگو) هم تو مسابقه یک جمله در وصف کودک خود به مناسبت روز جهانی کودک برنده یکی از ده نفر از برندگان نی نی ویترین در نی نی وبلاگ شدیم . عسیسم خیلی خیلی مبارک باشه پ.ن: جمله من: ای بهترین چه خوب شد که به دنیا آمدی و چه خوبتر شد که دنیای من شدی پس برای من بمان و بدان که تو تنها بهانه برای بودنی   ...
17 مهر 1390

ریحانه و خرید النگو

سلام عزیزه مامانی امروز با مادر جونی(مامان مامانی) رفتیم برات النگو خریدیم مبارکت باشه عزیزم وقتی داشتیم برمی گشتیم به خونه به مامانم گفتم خرید النگو مصادف با روز خوبی مثه ولادت امام رضا شد اینم عکسای ریحانی با النگوهاش ...
17 مهر 1390

ریحانه و دیدار با یک دوست وبلاگی

سلام عسیسم اول بگم که مامان سارا یکی از بهترین دوستای مجردی مامانیه که من همیشه رابطمو باهاش نگه داشتم و امیدوارم تو بتونی با سارا این رابطه رو بخوبی نگه داری و دوستای خوبی مث ماماناتون باشین. پارسال که تو رو تو دلم داشتم اومدم بوشهر نشد که مامان سارا رو ببینم اما این سری که میخواستم بیام من به مامان سارا قول داده بودم که هروقت اومدم بهش خبر بدم تا اینکه امروز روزی بود که بعد از 1سال و نیم همدیگرو دیدیم آخرین باری که من  (مامانی), مامان سارا رو دید سارا یه دختر کوچولوی ناز شش ماهه بود تا امروز که سارا واسه خودش یه خانومی شده بود اینم عکسهای دیدار امروز اینجا سارا داشت نقاشی میکشید ریحانه مدادو از دستش گرفت یواش یوا...
17 مهر 1390

ریحانه و روز جهانی کودک

  دنیای آزاد و زیبا حق طبیعی کودکان است ، این یک هدیه ی ایزدی است ، پس آنرا از کودکان نگیریم . . . امروز ١٦ مهر روز جهانی کودکه این روز رو به ریحان عسلی و به همه ی کودکان ایران زمین و هستی تبریک میگم   ...
17 مهر 1390

ریحانه و پاستیل نوشابه ایی

سلام عزیزم این پستو من ( خاله سودی)  افتخاری برات مینویسم پریروز که رفته بودم کنار دریا دلم هوس کندی کرده بود رفتم کندی میکس ٣١ که شینیلی بخرم دیدم کلی پاستیل فله گذاشته منم که عشق پاستیلیم یه پاکتو برداشتم پر از پاستیل نوشابه ای کردم با یه تیر دو نشون زدم هم برا خودم خریدم هم برای ریحانه اینم نمایی از روبروی کندی میکس اینم دریای خلیج فارس  اینم عکسهای ریحانی در حال خوردن پاستیل نوش جونت خاله و اینم از نمایی از کشیدن پاستیل ریحانی عاشق این کار شده         ...
15 مهر 1390

ریحانه و این روزاش

سلام عزیزه مامانی این روزا خیلی داره بهت خوش میگذره همش میریم بیرون و کمتر تو خونه اییم هوا هم از وقتی اومدیم بی یو خیلی بهتر شده دیشب رفتیم پاساژ زیتون و برات لباس و جوراب شلواری خریدم عمه ی سامی (پسر خاله سامی) هم  اونجا دیدم و کلی قربون صدقت میرفت بعد از اون هم رفتیم خونه مادر بزرگ (مامان پدر جونی) با باران (دختر عموی مامانی) و خاله ستایش کلی بازی میکردی و خوش بودی موقع رفتنی کالسکه سامی رو هم برداشتم که اگر خواستم پیاده جایی بریم کمتر اذیت بشیم از همینجا از خاله ستاره و سامی از بابت کالسکه تشکر میکنم پ.ن: از همه ی دوستای خوبم عذر خواهی میکنم اگه نمیتونم زود زود بیام به وبلاگاتون سر بزنم ایشالا وقتی رفتم تبریز جبران این روز...
12 مهر 1390