ریحان عسلی  ریحان عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه سن داره

◕‿◕ ریحان عسلی ◕‿◕

ریحانه و واکسن یک سالگی و بی خوابی شبانه

1390/9/27 13:07
1,691 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

ریحانی امروز واکسن یک سالگیتو زدی دیگه واسه خودت خانم شدی جیگرم
 با یه هفته تاخیر آخه هفته ی پیش تب داشتی مرکز بهداشتی هم می برمت فقط یکشنبه_ سه شنبه ها واکسن یک سالگی رو میزنن
قوربونت برم که کلی گریه کردی بابایی طاقت نیآورد و اومدم تو اتاق و بغلت کرد بعد از اون هم از اونجایی که بهداشتیار مربوط به پرونده ات خیالمون رو راحت کرد از خوردن همه چیز  البه بغیر از تخم مرغ عسلی بخاطر تب مالت بابایی واست شیرینی خامه ایی خرید شما هم مثله همیشه به گفته ی اطرافیان که مزاجت به من (مامانی ) کشیده چیزای شیرین رو دوست داری

من هم به خاطر اشکایی که ریختی گذاشتم هر جور که دوست داری با شیرینی بازی کنی و بیخیال کثیف کردنت شدم آخه خیالم راحت بود که بعدش میبرمت حموم و حمومت میدم

ریحانی قبل از واکسن زدن

اوایل وقتی من تبریز اومده بودم بچه ها رو که می دیدم این جوری شال کلاه سرشون میکنن تعجب میکردم اما حالا که خودم بچه دار شدم و هوای سرد اینجا  خیلی سوز داره ریحانی هم این مدلی از خونه تا ماشین بیرون میری

ریحان عسلی

ریحان عسلی در حال شیرینی خامه ایی خوردن

ریحان عسلی
دیشب بی خوابی به سرت زده بود من بیچاره هم تا ساعت 2 شب  داشتم وبلاگت رو بروز میکردم هنوز مطالب عقب افتادم تموم نشده گلم گریه کردی زودی کام رو خاموش کردم اومدم شیر بدم وقتی خوردی و سیر شدی من یه لحظه خوابم برده بود دیدم تخت داره تکون میخوره داشتی از تخت پایین می اومدی
یه نیم ساعت که گذشت گفتم شاید خیس کردی جات راحت نیست پوشکتو عوض کردم که شاید بخوابی اما انگاری از خواب خبری نبود  
دیگه هرکاری کردم نخوابیدی تا 5:30 صبح اونم همینطور که رو تخت دراز کشیده بودی خوابت برده بود منم که گیچ و خسته بودم نفهمیدم کی خوابیدم سردم شد بلند شدم دیدم شما هم طبق معمول پتو رو کنار زده بودی دوباره پتو کشیدم روتو خوابیدم تا صبح ساعت 10:30 که زنگ زدم به آقای همسری تشریف بیآرید دختر جونو ببریم واکسن داره

چراغها خاموش بود تو اون تاریکی دنباله ریموت ماشین بابایی بودی بخاطر نور فلاش چشماتو بستی و داری با ریموت ماشین بابایی بازی میکنی

ریحان عسلی




پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مریم
27 آذر 90 13:49
ایشالاالله بهتر میشه

مرسی
خاله ستاره
27 آذر 90 18:29
چه خامه اي ميخوره دلم هوس كرد برم لادن

خامه های لادن که مثه اینجا نیست آدمو میبره به فضا از بس خوردنیه
خاله به جای ما هم بخوریا
خاله ستاره
27 آذر 90 18:30
خوب خوب واكسن يكسالگي زدي آفرين خاله مثل پسر من قوي باش خوب گريه نكردي كه

آره خاله اوفففففففف شدم
یکمی گریه کردم اما بعد که بابایی اومد منو بغلم کرد تو بغل بابام خندیدم
مامان یاسمین زهرا
27 آذر 90 23:17
عزیز خاله دردت گرفت اما تا 6 ماهه دیگه آزادی.

آره امروز اوفففففففففف شدم
مامان کوثری
30 آذر 90 17:55
ای جون بلا چه بامزه شدی عسلی


خاله ی امیرعلی
2 دی 90 23:01
خانم خانما دیگه بزرگتر شدی عزیزکم ای شیطون شیرینیارو تنها میخوری دیگه اره؟؟؟؟
فدای چشمات برم من راستی مامانی رنگ قرمز به دخملت خیلی میاد


ممنونم عزیز