ریحان عسلی  ریحان عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

◕‿◕ ریحان عسلی ◕‿◕

یک شب با مادر جون

سلام پريروز90/04/19 مادر جون (پدري) ريحانه جون     بعداز مدتها منت بر سرمون گذاشتنو تشريف آوردن منزل ما ديروز بعداز خوردن ناهار ميگفت ميخام برم خونمون آخه آقا موسي(عموي ريحان) از تهران ميآد منم گفتم نه بمون بعدا ميري حالا وقت زياده مادر جوني هم ميگفت نه آخه آقا موسي تنها ميمونه منم ديگه اصرار نکردمو حالا که میخاید بريد باشه اما شامتونو بخورید بعد برید خونتون  بعداز اتمام شام مامانی یهو ازآقا موسی که داشت فیلم نگاه میکرد پرسید که شیر فلکه اصلی آبو( چند وقته پیش پول آب مامانینا ١٣٠٠٠٠٠ اومده بود بعدکه به اداره آب رفتن که بررسی کنن معلوم شده بود که یه لوله زیر زمین ترکیده بود و این...
22 تير 1390

ریحانه و تلفن

سلام به همه عزیزانم  ریحانه تازه گیها خیلی به تلفن علاقمند شده  طوریکه وقتی من یا بابایی داریم با تلفن صحبت میکنیم    باید حتما با سیم گوشی بازی کنه و اگه هم بخوایم ازش بگیریم جیغ میکشو گریه میکنه امروز طبق معمول همیشه من ریحانه رو نشوندم واسباب بازیهاشو گذاشتم جلوش و غافل از اینکه  تلفن  پایینه رفتم تا به کارام برسم همینطور که مشغول کارام بودم یه 5 دقیقه ایی گذشت و اومدم ببینم ریحانه چیکار میکنه که دیدم بله خانوم خانوما از فرصت استفاده کردنو این همه اسباب بازیو ول کردنو مشغول بازی کردن با تلفنه تا هم صداش کردم گفتم ریحانه مامان داری چیکار میکنی  یه نگاهی به من کردو ذوق کرد منم دیگه چیزی نگفتم ...
16 تير 1390

ریحانه و دختر عمه جون

دیروز من ریحانه رو حموم داده بودم   که عمو عبدالله جون ریحانه خانم زنگ زدند که ما داریم میایم دنبالتون زود آماده شید  عمو و عمه ی و دختر عمه ریحانه از تهران اومده بودند  منم با عجله ریحانو   آماده کردم 10 دقیقه از تماسشون نگذشته بود که آیفن به صدا در اومد وای چیکار کنم هنوز خودم آماده نیستم زن عمو لیلا اومد ریحانو برد تو ماشین منم زود آماده شدم از قرار میخواستن معصومه و زهرا دختر عمو و دختر عمه ریحان که ناهار دلمه نمیخوردن ببرن پیتزا  ساندویچ   از این ور هم دنبال ما اومدند بعد ازصرف ناهار  رفتیم خونه عمو یحیی جون ریحان دعوت  شام بودیم  دیروز حسابی بهمون خوش گذشت    ...
14 تير 1390

ریحانه و پارک

سلام به همگی امشب که الان فردا شده ساعت 21:15 بود که از خونه اومدم بیرون تا با ریحانه جونم بریم پارک و زن عمو بزرگ و دختر عموی ریحان هم تو پارک منتظرمون بودن ریحانه جونو آماده کردم و تا دید من دارم حاضر میشم واسه رفتن زد زیر گریه که منو بغل کن منم که هنوز لباسامو نپوشیده بودم تندی و با عجله حاضر شدم حتی نذاشت بذارمش تو آغوشش تو مسیر ریحانه مثله کوالا  تو بغلم بچسبیده بود به محض اینکه به پارک رسیدم تا مهدیه(دختر عموی ریحانه) اومد ریحانه رو بگیره بغلش زد زیر گریه انگاری کتکش میزنن خلاصه بغله هیچکس نمیرفت فقط میخواست با من باشه همه میگفتن خیلی به من وابستس خداییش تعریف نباشه ریحانه  خیلی دختر آرومو خنده روییه نمیدونم ...
14 تير 1390