ریحانه و ترس مامانی
سلام
چقدر این روزا شیطون تر شدی اصلا نمی تونم به کارای خونه برسم ریحان عسلی
الان چند وقته که میخوام آشپز خونه رو جمع و جور کنم تا میرم تو آشپزخونه از اونجایی که واسه شما ورود ممنوع داره و نمیتونی بیآی شما هی جیغ میکشی که میشینه رو اعصابم وقتی هم میآرمت تو فقط کار خراب کنی
*******************************
چند روز پیش از اونجایی که خونمون گل خونه داره یه گربه اومده بود روی شیشه اش نشسته بود (هوای بیرون که سرده گربه ها اطراف دودکش ها رو خیلی دوست دارن ) منم که عادت دارم هر وقت میرم تو اتاق یه نگاهی به اون بالا میندازم تا چشمم افتاد به بالا یهو نا خودآگاه باز ترسیدم و منو برد به اون روزایی که تازه بدنیا اومده بودی داستان از این قراره:
مادر جونی بعد از 21 روز بودن پیش ما بالاخره بار سفر رو بست و راهی تهران خونه خاله ستاره و از اونجا هم به بوشهر خیلی واسم سخت بود منو یه بچه و یه غربت ! هی مادر جون چیا که نکشیدم
خیلی بهم روزای اول سخت می گذشت شب تا صبح با شما بیدار می موندم صبحم که نه دم دمای ظهر که خوابت میگرفت منم مجبور بودم باهات بخوابم تا بتونم دوباره شبو بیدار بمونم نه اینکه گریه کنی نه فقط تایم خوابت عوض شده بود
روزم که باید ناهار درست میکردم همش خواب بودم یادم میآد ساعت 4:30 نماز ظهرو عصرمو می خوندم نه از ناهار خبری بود یه مادر گشنه که تازه شیرم باید میداد نه از بابایی!
آقای همسری وقتی می اومدن خونه یا ما خواب بودیم یا می خواستیم تازه از خواب بیدار بشیم همش غذای بیرون کسی هم نمی تونست غذا بیاره یعنی بابایی خوشش نمیاومد خیلی بهم سخت می گذشت دلم میخواست پیش خونوادم می بودم اما بازم راه مجالم نمیداد
تو همین اوضاع و احوال بودم که خواب های عجیب و غریب میاومد به سراغم همش تو خواب مارمی دیدم از مار خیلی میترسم یا اینکه فکر مرگ خیلی به سراغم میاومد بیشتر فکرم شما بودی خانمی اگه من بمیرم کی میخواد تورو شیرت بده آغوش کی میخواد آرومت کنه و...
تا یه روز که بابایی داشت باهات بازی میکرد منم رفته بود تو آشپزخونه آب بخورم اومدم وارد اتاق بشم بالا رو که نگاه کردم یه آن جیغ کشیدم خیلی ترسیده بودم سه تا گربه طوری نشسته بودن که تو یه نگاه انگاری یه مرد با ریشای بلند داره از بالا تو خونه رو میبینه قلبم تند تند میزد بابایی دید که چقدر ترسیدم که رفت بالا پشت بوم و گربه هارو فراری داد خوب یه مدتی گذشت
تا یه روز که ما طبق معمول خواب بودیم ساعت 10 صبح بود تاه خوابت برده بود منم خواب بودم یه صدای مهیبی که انگاری دارن دیوارو می شکافن که از سوراخی که درست میشه بیان تو من بازم با ترس از خواب بیدار شدم همسایه پشتی بود گفتم شاید میخ میکوبه تموم میشه گیچ خواب بودم دوباره خوابیدم اما ضربه زدن ها بیشترو محکمتر این بار بدجور از خواب پریدم
زود پریدم بیرون از ترس یه دفعه دیدم نیستی سرم از بی خوابی بدجور درد گرفت اومدم تو اتاق با اون سرو صدا خواب بودی زنگ زدم همسایه پایینی جواب ندادن دست و پام داشت می لرزید دیگه زنگ زدم به بابایی با صدایی پراز وحشت از بابایی خواستم بیاد خونه بیچاره 5 دقیقه نشده بود خودشو رسون خونه چی شده ... من از ترس شمارو هم از خواب بیدار کردم و محکم تو بغل گرفته بودمت
بابایی رفت بالا پشت بوم دید یه خانم و آقای مسن دارن باغچه حیاطشون که دیوار مشترک با اتاق خواب ما میشد رو می کوبیدن آقای همسری بهشون گفت میخواید کار کنید خبر بدید اینجا بچه کوچیک میخوابه زهله ترک میشه (درست نوشتم زهله رو ؟ تا حالا ننوشته بودم)
خلاصه اینکه این حرفا به گوش مادر شوهری رسید و مادر شوهری در حقم مادری کرد و بماند دلیل این کارارو اول چی فکر میکرد اما منو برد پیشه خاله جاریم که از سادات بودو ترسمو از بین برد
من اصلا به این چیزا اعتقاد ندارم اما چون سید بود راضی شدم که برم پیشش ما بوشهریا وقتی کسی از چیزی بترسه با نمک ترس طرف رو از بین می بریم شما چطور ؟
اما اینجا تو تبریز راه های زیادی هست با پنبه واسه من با موم بود و به گفته خاله جاریم از تپراق(خاک ) من ترسیده بودم و یه کمی از موهامو قیچی کرد و گفتش باید دفنش کنم و نمیدونم چی بخونم که گفتم خودت انجام بده
دیگه از اون موقع ترس منم از بین رفت الان هم یادم میافته بازم از اون روز و اون شرایطی که داشتم می ترسم خیلی سخت بود خداروشکر که گذشت
ببخشید این پستمم طولانی شد