ریحان عسلی  ریحان عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه سن داره

◕‿◕ ریحان عسلی ◕‿◕

ریحانه و ترس مامانی

1390/10/1 19:09
1,407 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

چقدر این روزا شیطون تر شدی اصلا نمی تونم به کارای خونه برسم ریحان عسلی

الان چند وقته که میخوام آشپز خونه رو جمع و جور کنم تا میرم تو آشپزخونه از اونجایی که واسه شما ورود ممنوع داره و نمیتونی بیآی شما هی جیغ میکشی که میشینه رو اعصابم وقتی هم میآرمت تو فقط کار خراب کنی

*******************************

چند روز پیش از اونجایی که خونمون گل خونه داره یه گربه اومده بود روی شیشه اش نشسته بود (هوای بیرون که سرده گربه ها اطراف دودکش ها رو خیلی دوست دارن ) منم که عادت دارم هر وقت میرم تو اتاق یه نگاهی به اون بالا میندازم تا چشمم افتاد به بالا یهو نا خودآگاه باز ترسیدم و منو برد به اون روزایی که تازه بدنیا اومده بودی داستان از این قراره:

مادر جونی بعد از 21 روز بودن پیش ما بالاخره بار سفر رو بست و راهی تهران خونه خاله ستاره و از اونجا هم به بوشهر خیلی واسم سخت بود منو یه بچه و یه غربت ! هی مادر جون چیا که نکشیدم

خیلی بهم روزای اول سخت می گذشت شب تا صبح با شما بیدار می موندم صبحم که نه دم دمای ظهر که خوابت میگرفت منم مجبور بودم باهات بخوابم تا بتونم دوباره شبو بیدار بمونم نه اینکه گریه کنی نه فقط تایم خوابت عوض شده بود

روزم که باید ناهار درست میکردم همش خواب بودم یادم میآد ساعت 4:30 نماز ظهرو عصرمو می خوندم نه از ناهار خبری بود یه مادر گشنه که تازه شیرم باید میداد نه از بابایی!

آقای همسری وقتی می اومدن خونه یا ما خواب بودیم یا می خواستیم تازه از خواب بیدار بشیم همش غذای بیرون کسی هم نمی تونست غذا بیاره یعنی بابایی خوشش نمیاومد خیلی بهم سخت می گذشت دلم میخواست پیش خونوادم می بودم اما بازم راه مجالم نمیداد

تو همین اوضاع و احوال بودم که خواب های عجیب و غریب میاومد به سراغم همش تو خواب مارمی دیدم از مار خیلی میترسم یا اینکه فکر مرگ خیلی به سراغم میاومد بیشتر فکرم شما بودی خانمی اگه من بمیرم کی میخواد تورو شیرت بده آغوش کی میخواد آرومت کنه و...

تا یه روز که بابایی داشت باهات بازی میکرد منم رفته بود تو آشپزخونه آب بخورم اومدم وارد اتاق بشم بالا رو که نگاه کردم یه آن جیغ کشیدم خیلی ترسیده بودم سه تا گربه طوری نشسته بودن که تو یه نگاه انگاری یه مرد با ریشای بلند داره از بالا تو خونه رو میبینه قلبم تند تند میزد بابایی دید که چقدر ترسیدم که رفت بالا پشت بوم و گربه هارو فراری داد خوب یه مدتی گذشت 

تا یه روز که ما طبق معمول خواب بودیم ساعت 10 صبح بود تاه خوابت برده بود منم خواب بودم یه صدای مهیبی که انگاری دارن دیوارو می شکافن که از سوراخی که درست میشه بیان تو من بازم با ترس از خواب بیدار شدم همسایه پشتی بود گفتم شاید میخ میکوبه تموم میشه گیچ خواب بودم دوباره خوابیدم اما ضربه زدن ها بیشترو محکمتر این بار بدجور از خواب پریدم

زود پریدم بیرون از ترس یه دفعه دیدم نیستی سرم از بی خوابی بدجور درد گرفت اومدم تو اتاق با اون سرو صدا خواب بودی زنگ زدم همسایه پایینی جواب ندادن دست و پام داشت می لرزید دیگه زنگ زدم به بابایی با صدایی پراز وحشت از بابایی خواستم بیاد خونه بیچاره 5 دقیقه نشده بود خودشو رسون خونه چی شده  ... من از ترس شمارو هم از خواب بیدار کردم و محکم تو بغل گرفته بودمت

بابایی رفت بالا پشت بوم دید یه خانم و آقای مسن دارن باغچه حیاطشون که دیوار مشترک با اتاق خواب ما میشد رو می کوبیدن آقای همسری بهشون گفت میخواید کار کنید خبر بدید اینجا بچه کوچیک میخوابه زهله ترک میشه (درست نوشتم زهله رو ؟ تا حالا ننوشته بودم)

خلاصه اینکه این حرفا به گوش مادر شوهری رسید و مادر شوهری در حقم مادری کرد و بماند دلیل این کارارو اول چی فکر میکرد اما منو برد پیشه خاله جاریم که از سادات بودو ترسمو از بین برد

من اصلا به این چیزا اعتقاد ندارم اما چون سید بود راضی شدم که برم پیشش ما بوشهریا وقتی کسی از چیزی بترسه با نمک ترس طرف رو از بین می بریم شما چطور ؟

اما اینجا تو تبریز راه های زیادی هست با پنبه واسه من با موم بود و به گفته خاله جاریم از تپراق(خاک ) من ترسیده بودم و یه کمی از موهامو قیچی کرد و گفتش باید دفنش کنم و نمیدونم چی بخونم که گفتم خودت انجام بده

دیگه از اون موقع ترس منم از بین رفت الان هم یادم میافته بازم از اون روز و اون شرایطی که داشتم می ترسم خیلی سخت بود خداروشکر که گذشت

ببخشید این پستمم طولانی شد

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (17)

مامان سارا
29 آذر 90 7:35
سلام . والا من عاشق گربه هام و از بچگي گربه هارو خيلي دوست داشتم ولي مطمئناً تو اون شرايط هر كي باشه ميترسه . حالا باز دست مادر شوهرت درد نكنه كه ترست رو ريخته .
مامان محیا
29 آذر 90 8:11
عزیزم اینا بخاطر تغییر هورمون بعد زایمان اتفاق میفته...ما همه همینطور بودیم..یا ترس یا افسردگی...خدا رو شکر رفع شد..
مامان سانای
29 آذر 90 9:13
نه عزیزم اونا خرافاته . مرند تا تبریز 60 کیلومتره
خاله ستاره
29 آذر 90 9:21
هم خنده دار بود هم وحشتناك چه بد زل زده به دوربينت خواهر ديگه نترسيا ريحاني ازت ماقبت ميكنه

نه خواهر جون بادی گاردم خیلی قویه
خاله هدي ياسمين زهرا
29 آذر 90 10:14
من اومدمممممممممممممممم
آخي چقدر سختي كشيدي مامان ريحانه جون. براي منم موقعيتي كه تا سرحد مرگ (البته دوراز جون شما) بترسم توسط اين پاسيو (گلخونه) به وجود اومده. با اين تفاوت كه يه آقا دزده، در بالاي گلخونه رو باز كرده بود كه ببينه كسي خونه هست يا نه . منم تنهابودم . نگاه بالا كردم و نگاه من و آقا دزده در هم گره خورد... اون از ترس در رفت و من به حالت مرگ رسيدم ... دقيقا دو هفته قبلش كه براي مراسم احيا منزل نبوديم كل زندگيمونو دزد برده بود و ... وحشت دزدي خونه و ديدن يه دزد ديگه شايدم همون قبليه ... همه باعث شد براي اين كه من رواني نشم خونه مون رو عوض كنيم

سلاممممممممممم
کجیی دلم برات تنگ شده بود آخی وای منم پارسال خونه مادر شوهرم دزد اومده بود همه رفتن من نرفتم میترسیدم بعدشم که رفتم میگفتم وای نکنه دزده میآد بازم نگاه کنه کیا میرن و میآن
خیلی سخته ترس ...
خاله هدي ياسمين زهرا
29 آذر 90 10:46
راستي يه نسخه قديمي شيرازي براي كسي كه ترسيده اينه كه يه قطعه طلا مثل انگشتر رو ميندازن توي يه ليوان آب و بعد آب روي طلا رو ميدن به كسي كه ترسيده تا بخوره. (حالت بهم نخوره اونايي كه بهداشتين اول انگشتر رو مي شورن، بقيه هم ...) . نسخه دوم هم دادن يه مقدار آب قند يا يه خوردني شيرين به كسي كه ترسيده است. ما چون يه ريزه بد دليم راه دوم رو انجام ميديم البته حضور يك نفر كه هي مدام بهت بگه چيزي نيست، نگران نباش،گربه بوده يا سگ بوده و... الهي قربونت برم، نازي و دست بكشه به سرت و هي آب قند بده دستت و اشكاتو پاك كنه ضروريه



آره ما (بوشهریا ) هم یادم رفته بود مرسی از یاد آوریتون طلا هم ...
دومی بهتر تو اون شرایطی که من داشتم با یه بچه بغل دیگه شوهرم یادش رفته بود بگه یکم آب قند بخور
خاله هدي ياسمين زهرا
29 آذر 90 10:59
خيلي حرفيدم ولي بايد يه چيز ديگه بهتون بگم كه بازم تجربه شخصي شخصي خودمه و خود خدا شاهده كه عين حقيقته :
چندسال پيش حدوداي 6 صبح كه هوا هنوز كاملا روشن نشده بود بايد ميرفتم كارآموزي و سرويسم سر خيابون ميومد دنبالم. اون موقع صبح تك و توك آدم توي خيابون بود.داشتم مي رفتم كه يهو ديدم از اونور خيابون يه سگ سياه كه تلو تلو (گيچ و مست) ميخورد و كف از دهنش زده بود بيرون ميومد طرفم و وسط خيابون رسيد به من. من بودم و يه سگ هار. بدون هيچ پيش زمينه اي و از عمق وجودم نگاش كردم و گفتم تو را به حضرت زهرا برو. خدا شاهده سگه بدون اينكه كاري به من داشته باشه دقيقا وسط خيابون دور زد و مسيري رو كه اومده بود برگشت. همونجا همه وجودم مور مور شد و اشك از چشمام جاري شد.
يه بار ديگه هم باز توي خونه تنها بودم و داشتم درس مي خوندم كه يهو از توي حياط يه گربه كه انگار ديوونه شده بود اومد توي خونه و دور هال و پذيرايي مثل وحشي ها ميدويد، وحشت كرده بودم و تن و بدنم سست شده بود. داد زدم تو را به ابوالفضل برو بيرون. به خدا قسم تا اسم حضرت ابوالفضل رو آوردم آروم شد و از توي پذيرايي اومد بيرون و از درب هال رفت توي حياط. مثل اينكه مسير رو خيلي خوب ميشناسه. اينجا هم نشستم و گريه كردم نه از ترس بلكه از اعجاز اسم حضرت ابوالفضل.


مدد از ائمه که خیلی یاری رسونه من بغیرازاون موقع یه وقتایی شده باز خواب های وحشت ناک می دیدم نمیدونم براتون اتفاق افتاده هی می خواید بیدار شید یا کسی رو صدا میزنید کسی صداتون رو نمیشنوه من همیشه تا صلوات میدم بازم خیلی سنگینم اما از خوابی که میبینم خلاص میشم و بیدار میشم !
مامان رهام
29 آذر 90 11:32
بیا ماه من و یلدای من باش

شب بارانیه دی ماه من باش

بیا زیباترین مجنون این شب

یه عمری با من و لیلای من باش . . .

.

پیشاپیش یلداتون مبارک [بوسه][بوسه]


ممنونم یلدای شما هم مبارک
الهام مامان رامیلا
29 آذر 90 13:20
محفل آريائي تان طلائي ، دلهايتان دريائي
شاديهايتان يلدائي ، پيشاپيش مبارک باد اين شب اهورائي . . .


مرسی یلدای شما هم مبارک
محمد
29 آذر 90 15:09
شب یلدا همیشه جاودانی است / زمستان را بهارزندگانی است شب یلدا شب فر و کیان است / نشان ازسنت ایرانیان است یلدا مبارک
مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
29 آذر 90 20:53
سلام.خدا رو شکر که ترستون برطرف شده.البته ترس اون اوایل یه مقدار زیادیش مربوط به افسردگی پس از زایمان و تنهایی شما تو اون شرایط بوده.

سلام
آره الان که گذشته فکر میکنم افسردگی بعد از زایمان بوده
خاله جون
29 آذر 90 23:26
چه ژستیم گرفته گربه



مامان فاطمه
30 آذر 90 1:20
سلام ریحانه رو خیلی دوست دارم چون حس می کنم چشاش شبیه چشای دخترمه
بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس
بیاید پیشمون

سلام
حتما

مامان محیا
30 آذر 90 12:50
میدونید من از بس پیش پیش مام خاطراتمو تو نت مینویسم میترسم...مثلا همین امشب اعلام کردم که میرم شمال و بابا علی هم میره خونه خواهرش دیووونه ام نه؟البه جسارت به دوستای وبلاگیم نباشه

نه خواهش میکنم
شماخودتون گلید و عزیزی
مامان کوثری
30 آذر 90 17:48
آخی خیلی بهت بد گذشته خیلی ترسیدن تو اون موقعیت ید یوده خدا رو شکر اتفاق بدی برات نیوفتاده و سالمی اون کابوس ها هم همش مربوط به کسالت های بعد زایمان هست ..... ولی من از خوندنش هم دلم یه جوری شد

آره خداروشکر که گذشت
مرسی از وقتی که گذاشتی دوست خوبم
خاله ی امیرعلی
2 دی 90 21:27
قربونت برم گلم واقعا روزای سختی رو پشت سر گذروندی انشالاه که همیشه سلامت و سالم سایتون بالای سر ریحانی باشه خدارو شکر ترست هم برطرف شده اگه مشکلی پیش بیاد ما کنارتیم و تنهات نمیذلریم

ممنونم عزیزم

مامان پارسا
10 دی 90 15:31
ای جونم چه روزای سختی رو گذروندی خدار و شکر که تموم شدن این روزا

ممنونم که حوصله کردی و تا آخر خوندی