بی خوابی من
الان که دارم این مطلبو مینویسم 02:56 روز چهارشنبه هستش نه که بیخوابی به سرم زده باشه نه عزیزم از فکرو خیال های که خودمم میدونم بی خودیه اما چیکار کنم بازم میآن به سراغم
ترس از آینده کارایی که دوست داشتم برات انجام بدم و شرایط نذاشته
گفتم بیام یکم وبگردی کنم شاید یکم این فکرو خیالا از سرم بپره و چشام خسته بشن و خوابم بگیره
شده بمانی و ندانی چه كنی با خود و تقدیر؟
شده سرگردان شوی انگار كه هيچ راهی نیست
و تو مانده ای و دیوارهای بلند؟
شده میله ها آنقدر باشند كه قدرت عبور را از تو و پاهایت بگیرند؟
و آنقدر دستهایت روی طناب آویزان بماند كه چكه ای شوی و تمام؟
شده درماندگی را حس كنی با همه سلولهایت؟
و همه چیز فشرده شود
در رگهای تن ات و سرت چنان سنگین شود كه نفس گیر شود نفس كشیدن؟
هوای تازه و سكوت هم درمان نیست
و نه دستهای نوازشگر غریبهای كه با تو ماندهاست.
مچاله می شوی
و سایهات سنگین روی دیوارهای گچی كه به سنگینی سایه هم آوارند!
انگار غباری روبه روی مكعبهای منجمد می ایستی
و بی لب
...گچ های رنگی هم امیدواریهای مات تو را به تمسخر می گیرند
و تو دست و پای بودنی.
نور می دود تا چهارچوب درون و تو ناخن میكشی سایه ها را.
در هجوم آب ساقه ای می چینی و نفس میكشی زیر آب،
قد میكشی و كوتوله ها را به قد كشیدن میكشانی،
پنجه میكنی خورشید را در شب و تا تیرك میان تا گریز سایه های موهوم.
از نو
... دوباره...دوباره
و چه جان سخت شده ام!