ریحان عسلی  ریحان عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

◕‿◕ ریحان عسلی ◕‿◕

ریحانه و خاله سودی

سلام خیلی وقت بود که میخواستم عکس خاله های ریحان رو بذارم یا وقت نمیشد یا یادم میرفت این اواخر هم که یادم بود اینترنت سرعتش خیلی پایین بود تا دیروز که خاله سودی یادآوری کرد ریحانه 3تا خاله مهربون داره خاله ستاره سودابه و ستایش  عکس ستایش تو پست عکس های آتلیه ریحان هست حالا میخوام عکس خاله سودی بذارم خاله سودی عید اومده بود پیشه ما  من نتونستم زیاد جایی ببرمش بخاطر اینکه ریحان اون موقع 3 ماهه بود و شبها تا دیر وقت بیدار بود و روزا هم میخوابید منم تا دیر وقت باید میخوابیدم تا شب که دوباره بتونم باهاش بیدار باشم سودابه جان ببخشید اگه نتونستم خوب بهت برسم خاله سودی آماده شده بود که بره فرودگاه ریحان هم خواب بود خ...
16 مرداد 1390

ریحانه و اولین مهمانی ماه مبارک رمضان

سلام به همه ی دوستای گلم یکی از خوبیهای ماه رمضان صله رحمه که من خیلی دوست دارم دیشب90/05/14  افطاری خونه مادر جون(پدری)  ریحان دعوت بودیم عموها زن عموها و بچه ها خلاصه اینکه همه دور هم بودیم   ریحانه قبل از رفتن به مهمونی                               ...
15 مرداد 1390

ریحانه و دختر عمه

من نمیدونم اینترنته من اینجوریه یا واسه همه کم سرعت شده الان یه چند روزه که تا مطلبمو مینویسم میخوام ارسال کنم ارسال نمیشه و خیلی طول میکشه منم دیگه حوصلم نمیشد و بیخیال میشدم این مطلب برمیگرده به روز 5شنبه روزی که عمه و عموی ریحان از تهران اومدن طبق قرار  که مادر جون همه رو واسه افطاری دعوت کرده بود قرار بود جمعه همه همدیگرو ببینیم که ساعت 6 بود که زهرا دختر عمه ی ریحان زنگ زد پس کی میاید منم گفتم آخه قراره فردا بیاییم دیگه گفتن نه ما میخوایییم ریحانو زودتر ببینیم دیگه به قول بابایی که میگفت بهشون بگو ما میخواستیم فردا بیایم حالا که شما اصرار کردید امروزم میایم منم زودی ریحانو آماده کردمو رفتیم ریحان...
15 مرداد 1390

ریحانه و کنترل

ریحانه خیلی به کنترل علاقه داره تا کنترل میبینه باید حتما باهاش بازی کنه خودشو یواش یواش به کنترل رسوند تا دید دارم نگاش میکنم..................اینجوری نگام کرد            خسته شده روی کنترل انداخته خودشو        نمی تونه به این پوست شکلاتا برسه اینجوری دست درازی میکنه       خودشو تلو تلو رسوند به پوست شکلاتایی که مامانیش خورده ...
9 مرداد 1390

ریحانه و آقای پدر

سلام امروز  وقتی ریحانه از خواب بعداز ظهر بیدار شد بابایی هم خونه بود تا باباییشو دید خودشو کشون کشون رسوند به بابایییو کلی با هم بازی کردن  آخرسر هم ریحانه که علاقه زیادی به مو کشیدن داره موهای بابایشو بدجور  کشید اما بابایی اصلا حتی یه آخ هم نگفت ریحانه جون هم کلی میخندید و ذوق میکرد   ریحان عسلی و بابایی اینجا که دیگه بابایی از بازی  با ریحان عسلیش خسته شده بود می خواست بخوابه که ریحانه جون پیش دستی کردو...... ...
8 مرداد 1390

ریحانه و مروارید دوم

سلام به همه دوستانم مرسی از نظراتتون من یه چند روزی بود که بخاطر ویروسی بودن سیستمم نمیتونستم آپ کنم دلم برای همه تون تنگ شده مرسی که به ما سر زدید  ریحانه مروارید دومش درست همون روزی که اولین مرواریدش در اومده بود از صدفش بیرون زد سه شنبه 4 تیر خیلی اذیت شد طفلی دخترم همش نا آروم بود و گریه میکرد  این عکسو میذارم که پستت بدون عکس نباشه ...
8 مرداد 1390

ریحانه و کارای جدیدش

سلام به همه ی دوستانم من هرچی بگم ریحان عسلی این روزا بلا شده کم گفتم هر روز یه کاره جدید میکنه من فقط مات و مبهوت  نگاش میکنم و در آخر کلی می خندم امروز داشت این کارارو میکرد زودی رفتم دوربینو برداشتمو ازش عکس گرفتم   این روزا یاد گرفته دستشو میذاره روی لباشو از خودش صدا در میآره وقتی میذارمت زمین که بشینی زودی تغییر جهت میدی همش دلت میخواد نقش و نگارای فرشو از جا در بیاری! چند وقتیه وقتی با نقش فرش بازی میکنی منم بهت کلاغ پرو یاد میدم اینجوری که تو عکسه تا دستتو میزاری منم شروع میکنم به کلاغ ...پر... کنجشک ... پر.... شکار لحظه ها!!!  ببینید چ...
2 مرداد 1390

یه خبر داغ

بالاخره مرواریدای   ریحان  عسلی هم در سن 7 ماه و 5 روزگی از صدفش در اومد من که طبق عادت هر روز صبح که ریحانه از خواب بیدار میشه دستمو میذاشتم روی لثه ریحان گلی ببینم مروارید کوچولوش در اومده یا نه امروز شگفت زده شدم  دقیقا ساعت 11:56 - 28 تیر زیر دستم یه چیزی مثه خار گل احساس کردم از خوشحالی اشکام در اومد من فکر میکردم دیگه خیلی دیر شده  دقیقا ریحانه 7 ماه و 5 روز و 19 ساعت و 44 دقیقه بود که من  متوجه در اومدن مرواریداش شدم           ...
30 تير 1390

ریحانه عسلی من

این روزا  ریحان عسلی ماخیلی خیلی بلا شده دیگه نمیشه چشم ازت برداشت باید خیلی مراقبش باشم   دیگه کم مونده که درست و حسابی چهار دستو پا بری     هر وقت میذاشتمت رو شکم 5 دقیقه نشده گریه میکردی      نمی خواستی رو شکم باشی اما امروز نیم ساعت رو شکم بودی و داشتی با عروسکات بازی میکردی و حسابی خوش میگذروندی باهاشون تازه گیا وقتی هم خسته میشی   سرتو میزاری روی  یکی از بالشتایی که دوروبرت میذارم  و تا من صدات میکنم ریحان عسلی از ته دل می خندی به صدای زنگ تلفن و آیفون حساس شدی تا تلفن زنگ می خوره    اگه مشغو...
30 تير 1390