ریحانه و یه اتفاق...
خداي من چقدر منو و ريحان عسلي رو دوست داشتي که نذاشتي اتفاقي بدي بيفته
ساعت حدودا 8 شب بود که ريحانه خوابيده بود و با صداي گريه اش من رفتم تو اتاق تا شيرش بدم که دوباره بگيره بخوابه خيلي خيلي خسته بودم ريحانه که ديگه شير خوردنش تموم شد و رفت دنبال بازي کردن اما من که يه 10 دقيقه يه جا نشسته بودم بدجور چشام خسته شده بود و خوابم مي اومد همونجا يکم دراز کشيدم اما اي دل غافل دراز کشيدنم تبديل به يه خوابه نيم ساعته شده بود فکر کنيد ريحانه هم بيدار بود خدا خيلي بهم رحم کرد که ريحاني از اتاق بيرون نيمده بود و همونجا با عروسکي که روي ميز بود سرگرم شده بود
واي اگر از اتاق مي اومد خدا ميدونه چه اتفاقي ميتونست در حاليکه مانع ورودي آشپزخونه رو برداشته بودم مي افتاد و اگر ريحان ميرفت آشپزخونه کافي بود به جا برنجي يا سيب زميني پياز يا جديدا که کابينتو ميگيره بلند ميشه و يه وقتايي دستش نميرسه و مي افته يا که اگر تلفن که من هميشه از دست ريحان ميذارم روي اوپن سيمشو مي کشيد چي ميتونست پيش بياد (حالا وقتي خودم پيششم ميکشه پايين ميندازتش وقتي خواب بودم ميتونست ...) که اون وقت هم کار از کار گذشته بود اما خدارو شکر ميکنم که خدا اينقدر دوستم داشت که نذاشت همه ي اين اتفاقايي که از دست ريحان بر مياومد بيفته
وقتي بيدار شدم همه جا تاريک بود واقعا معجزه بود ريحان تو اون تاريکي نه سرو صدا کرد نه از جاش حرکت کرده بود که من تونسته بودم بخوابم
با سردرد از خواب بيدار شدم آخه کامل نتونستم بخوابم حتم دآرم که همه ي مامانا منو خوب ميتونن درد کنن من چي دارم ميگم اون موقع هنوز هوا تاريک نشده بود که من چراغهارو روشن کنم خونه خيلي تاريک بود
خلاصه اينکه زود چراغهارو روشن کردم و به ساعت نگاه کردم 8:30 بود که اذان هم داده بود و من که از اين وضع يکم ترس ورم داشته بود زود وضو گرفتمو نمازمو خوندم و خدارو هزار مرتبه شکر کردم که نذاشت اتفاق بدي برامون بيفته
من رفته بودم وضو بگیرم ببیند چیکار کرده
از دست کارای تو وروجک