ریحانه در آغاز راه رفتن
سلام مامانی
یادش بخیر انگاری همین دیروز بود که خدا یکی از فرشته های قشنگ شو گذاشت تو بغلمو و دنیای منو بابایی رو رنگی تر کرد
چه حس زیباییه مادر شدن خدا نصیبه هرکی که بچه میخواد کنه آمین
الان یه ماهی میشه که بدون کمک خودت به تنهایی می ایستی و یه دو هفته ایی میشه که وقتی با چهار دست و پا خودتو به من میرسونی جلوم میشینی و بدون کمک گرفتن از پام خودت جلوم می ایستی و یه هفته ایی هست که از یه قدم به 3 قدم خودتو رسوندی و کم مونده که راه بری
چه ذوقی من میکنم وقتی میبینم داری راه رفتن و یاد میگیری هر قدمی که بر می داری یکم تعادلت کم میشه و تو همون حالت یه مکثی میکنی و وقتی تعادلتو برقرار کردی دوباره به کارت ادامه میدی دلم میخواد قورتت بدم
وقتی ایستادی و می خوای که یکی یکی قدم برداری منم برات دست میزنم و میگم ماشالا ماشالا و چه خنده ایی میکنی و مشتاق میشی که زودتر خودتو به من برسونی
عاشق اون لحظه اییم که داری به من نزدیک میشی و تعادل نداری و خودتو میندازی تو بغلم و منم مسرور تو رو بغلم میگیرم و تا جایی که میتونم میبوسمت