ریحانه و ادامه سفرش به تبریز
سلام
همونطور که تو پستاي قبلي گفتم شنبه 90/08/28 از بوشهر حرکت کرديم به سمت تهران و ساعت 2 نيمه شب تو شب باروني رسيديم تهران و مستقیم رفتيم خونه عمه ريحان جوني بيچاره عمه و مادر شوهرم تا اون موقع بيدار بودن ريحانه هم وقتي خواستم ساکتو بردارم بيدار شدي از بس سرو صدا کرديم زهرا هم بيدار کردیم البته از اونجایی که ریحانه رو دوست داره خوش به حالش شد و کمي باهات بازي کردن و ساعت 3:30 نيمه شب بود که خوابيديم
ریحان عسلی خونه عمه جون
فردا شبم رفتيم خونه خاله ستاره اولين بار بود که مي رفتي خونه خاله جونت ريحاني کلي با سامي بازي کردين سامي اسباب بازياشو آورد تا ريحاني بازي کنه آفرين خواهرزاده ي خوبم
ریحان عسلی و سامی مشغول بازی
از اونجايي که شوشوي خواهري تهران نبودن ما هم ديگه گفتيم زحمتهامونو بذاريم واسه وقتي که باباي سامي تهران باشن
خواهري سري بعد تلافي ميکنيم آماده باشيدا دست خاله ستاره درد نکنه شوشوي ما که عاشق غذاهاي ماست کلي به به و چه چه کردن از شامي خاله ستاره خداييش خيلي خوشمزه بود دستتون درد نکنه
عزیزم تهران شهريه که مامانی و بابایی زندگیشونو از اونجا شروع کردن با خاطرات خوب و بد
به خاطر کار بابايي يه روز بيشتر نتونستيم تهران بمونيم فردا ٩٠/٠٩/٠١ روز سه شنبه از تهران به سمت تبريز حرکت کرديم تا تبريز رسيديم ريحاني خيلي اذيتم کردي بر خلاف مسیر بوشهر_تهران که خوب خوابيدي اما بغير يک ساعت اول که خوابيدي تا خود تبريز بيدار بودي
کلاه میذاشتم سرت هی با اون دستای کوچولوت در میآوردی
همش میخواستی تو ماشین بایستی اینجا هم دستتو گذاشتی رو شونه ی بابایی تا باهاش بازی کنی بیچاره بابایی نمیدونست رانندگی کنه یا با شما وروجک بازی کنه
نزدیکای تبریز بودیم بهت میگفتم بای بای کن شما هم حرف گوش کن ...
توی تونل 5 کیلومتری تبریز
2_3 کیلومتری ورودی شهر تبریز کوه های پوشیده از اولین برف
از اونجايي که بابابي بخاري هاي خونه رو خاموش کرده بود بعداز گذاشتن وسايل و روشن کردن بخاري ها چون خونه واسه شما عزيز دل خيلي خيلي سرد بود
به خونه خوش اومدی ریحان عسلی
بايد يه چند ساعتي مي رفتيم خونه يکي از عموها قصد داشتيم بريم خونه عمو موسي و معصومه جون رو سوپرايز کنيم اما انگاري خونه عمو رحمانينا دعوت بودن ديگه ما هم مجبور شديم بشيم مهمون اجباري منم ديدم همه اونجا هستن به الناز مامان امير علي گفتم به الهه خاله اميرعلي هم بگيد بيآد اونجا ببينمشون
ریحان عسلی و امیرعلی
همگي اونجا بودن شب خيلي خوبي بود به قول الهه جون خاله ی امیرعلی از اونجايي که نزديک 2 ماهی ميشد که عمو و زن عمو و بچه ها ريحان عسلي رو نديده بودن و ريحاني هم تو اين مدت بزرگ شده بود و هم راه رفتنشو واسه اولين بار مي ديدن کلي قوربون صدقش ميرفتن و ذوق ريحاني رو ميکردن
اينم پايان سفر ما ... ديگه ما شديم و ريحاني و سرماي تبريز و يه خونه ي بي نظم تحويل گرفته از آقاي همسري