ریحان عسلی  ریحان عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

◕‿◕ ریحان عسلی ◕‿◕

هو الشافی

سلام به همه ی دوستان می خواستم واسه انار خانمی که بدلیل واژگون شدن سماور الان تو بیمارستان در وضعیت خیلی بدی به سر می بره همگی دعا کنیم أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَكْشِفُ السُّوءَ   خدایا به دل مادرش رحمی کن و انار برای بار دیگه بذار در آغوشش انار جون از دوستی وبلاگیم نیست اما من وظیفه خودم دونستم که  این پست رو تقدیم کنم به انار دوستان عزیزی که این پست رو میخونید بدونید که انار جون به دعاهای شما خیلی احتیاج داره     آخرین اطلاعات در مورد حال انار شنبه 10 دی نوشت: امروز با مامان انار صحبت کردم..انار نازنین تو آی سی...
13 دی 1390

ریحانه و ترس مامانی

سلام چقدر این روزا شیطون تر شدی اصلا نمی تونم به کارای خونه برسم ریحان عسلی الان چند وقته که میخوام آشپز خونه رو جمع و جور کنم تا میرم تو آشپزخونه از اونجایی که واسه شما ورود ممنوع داره و نمیتونی بیآی شما هی جیغ میکشی که میشینه رو اعصابم وقتی هم میآرمت تو فقط کار خراب کنی ******************************* چند روز پیش از اونجایی که خونمون گل خونه داره یه گربه اومده بود روی شیشه اش نشسته بود (هوای بیرون که سرده گربه ها اطراف دودکش ها رو خیلی دوست دارن ) منم که عادت دارم هر وقت میرم تو اتاق یه نگاهی به اون بالا میندازم تا چشمم افتاد به بالا یهو نا خودآگاه باز ترسیدم و منو برد به اون روزایی که تازه بدنیا اومده بودی داستان از این قراره: م...
1 دی 1390

من و دردودلم برای پدر بزرگم

سلام   امروز عکسای مراسم رو که دیدم شوشو هم خونه بود ریحانی گریه میکرد بغلش کردم شوشو نشست و یکی یکی عکسا باز شدن امروز خاله ستاره برام ایمیل کرد تا دیدم اعلامیه شو زدم زیر گریه هق هق خیلی دلم گرفت همسری از گریه ام یه جوری شد دیدم دست و پاش گم کرد زودی close زد و نذاشت بقیه عکسارو ببینم ریحانه رو از بغلم گرفت رفتم زیر نور گیر خونه نشستم و هی گریه کردم   خدایا بیامرزدتت خیلی مرد خوبی بودی الهی جات تو بهشت باشه قبل از اینکه عکسارو ببینم حوالی ساعت 1:30 ظهر بود با مامانم حرف میزدم میگفت رفتم غسال خونه دیدم صورتش خیلی خوشگل شده بود میگفت این چند روزا قبل از فوتش خیلی بهتر شده بود کسی فک نمیکرد بخواد بمیره ...
1 دی 1390

ریحانه و مهمونی شب یلدا

سلام مامان بزرگ (پدری ) و عمو عبدالله قرار بود با پرواز بیآن تبریز اما از اونحایی که تبریز یه چند روزیه مه آلوده پرواز کنسل شد و امروز با ماشین دربستی خودشون رو به شبه چله رسوندن همونطور که تو پست قبلی گفتم ما هر ساله می ریم خونه مادر شوهرم شب یلدا دور هم جمع میشیم امسال هم که یه یه ماهی میشد مادر شوهرم تهران پیش خواهر شوهری بودن همه دور هم جمع نبودیم تا دیشب مادر شوهری هم زحمت کشیده بودن واسه نوه های کوچیکتر کادو خریده بودند دستتون درد نکنه خاله ستاه هم واسه تولد ریحانی یه عروسک خوشگل و یه  اسباب بازی lego خریده بودن که داده بودن به مادر شوهرم که بیاره واسم خواهری دستتون درد نکنه کادوهای مادر جونی (مادری ) هم رسید به دستم ت...
1 دی 1390

ریحانه و شب یلدا

به جای شمردن جوجه ها !! امشب موقع خواب ، بشمار، تعداد …دل هایی را که به دست آوردی … بشمار، تعداد لبخند هایی که بر لب دوستانت نشاندی … بشمار، تعداد اشک هایی که از سر شوق و غم ریختی … فصل زردی بود، تو چقدر سبز بودی ؟! جوجه ها را بعدا با هم میشماریم…. زندگی آن قدر کوتاه است که یک دقیقه بیشتر با هم بودن را باید جشن گرفت. بيا اي دل کمي وارونه گرديم براي هم بيا ديوونه گرديم شب يلدا شده نزديک اي دوست براي هم بيا هندونه گرديم شب يلدا مبارک   سلام عزیزترینم یلدای پارسال 10 روزه بود و امسال دومین شب یلدات 1 سال و 10 روزه ایی ...
30 آذر 1390

ریحانه و کیبورد

سلام از وقتی از بی یو اومدیم خیلی وابستگیت به باباییت زیاد شده تا اف اف به صدا در میآد هر جا باشی خودتو میرسونی به در تا پیشواز بابایی بری و خودتو میندازی بغلش یه وقتایی هم میخوای اف اف از جا در بیاری همش میگی بابا بابا بابا بابا بابا ..... تا میتونی دلبری کن عسلی من بابایی هم دیگه میدونه که وقتی میآد خونه دست خالی ممنوعه چون یه وقتایی که من وسایل میخوام و کنارش چیپس یا هر خوراکی دیگه می گیره میکشی خودتو براشون که البته نمی خوری و فقط دوست داری بریزو به پاش داشته باشی مخصوصا وقتی گندم و ذرت شیرین برات می گیره چند وقتی بود که به بابایی میگفتم برام لب تاب بگیره اما حالا خیلی پشیمون شدم وقتی می بینم تا میشینم پای کام می آی پیشم و هی یا ...
28 آذر 1390