ریحانه ومامانی
با سلام
پریروز90/06/07 یکی از خسته کننده ترین روزای با تو بودن بود ریحان عسلیم هنوز خستگی اون روز از تنم بیرون نرفته عزیزم
از وقتی که چهار دست و پا میری من درست و حسابی نمیتونم به کارام برسم
یه چند وقتی بود که سبزی واسه درست کردن آش و قورمه سبزیمون تموم شده بود منم که عاشق آش ویتامینه آشم کم شده بود
از اونجایی که منم با شما نمیتونستم سبزی پاک کنم از بابایی خواستم که از سیزی فروش محل سفارش سبزی خورده شده بده تا فقط کار شستنش با من باشه بابایی هم قبول کرد و از من خواست لیست اون سبزیهایی که میخوامو بهش بدم تا سفارش بده
من هم هرچی بود یه جا سفارش دادم گفتم شستنش که کاری نداره فکر کنید 12 کیلو سبزی چه خوش خیال بودم
فردا شبش که تحویل دادن ما داشتیم میرفتیم مهمونی هوا هم سرد و بارونی بود از مهمونی که برگشتیم شروع کردم به شستن سبزیها وای از بس خم و راست شده بودم کمرم بد جور درد گرفته بود اما بازم ادامه میدادم ریحانه هم که چشم منو دور دیده بود حسابی واسه خودش شیطونی میکرد
یه مقداری از سبزی هارو اون شب شستمو بسته بندی کردم بقیه موند واسه فردا
از ساعت 12 ظهر شروع کردم تا نزدیکای اذان مغرب بود که کارم تمام شد
ریحانه هم همون روز اصلا نخوابید و همش توی دستو پام بود روزه داری هم ازیه طرف کلافم کرده بود ریحانه هم هی میاومد تو آشپزخونه و دست به همه چبیز میزد از کابینت بالا میرفت یه سری هم از جای سیب زمینی پیاز بالا رفتو انداختش خدا رحم کرد کنارش افتاد طفلکی از شدت صداش خیلی ترسید دقیقا مثه گربه ایی که سر و صدا از خودش در میآره و بعدش فرار میکنه منم اون صحنه رو که دیدم و از صدای مهیبش فقط گریه نکردم
وای یه بار هم ریحانه رو دعواش کردم که بعدش خودم خیلی ناراحت شدم و عذاب وجدان سراسر وجودمو گرفت آخه این طفل معصوم چه گناهی کرده و نشستم و گریه کردم
ای خدا غریبی خیلی بد دردیه بچه دار ی تو شهر غریب از اونم بدتره
ریحان عسلی ایشالا وقتی بزرگ شدی و این مطلبو خوندی ازم ناراحت نشی خدا میدونه که اون روز چه فشاریو داشتم تحمل میکردم
عزیزم خیلی دوستت دارم