ریحان عسلی  ریحان عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

◕‿◕ ریحان عسلی ◕‿◕

ریحانه و تمرین ایستادن

سلام ریحانه عسلی در آغاز راه رفتنی قوربونت برم من دیشب که الان بامداد روز یکشنبه 90/07/03 شده  و از فردا مدرسه ها باز میشن عمو رحمانینا خونمون بودن موقع شام که مثه همیشه بغله من بودی تا غذا بخوری (بابایی اینجور مواقع  که میشه اصلا تورو نمیشناسه )   وقتی که سیر شدی اومدی با کمک شونه هام وایستادی تو اون لحظه امیر علی که داشت با بطری نوشابه بازی میکرد همه داشتیم به امیرعلی نگاه میکردیم دستتو از روی شونه هام برداشتی و بدون کمک یه چند ثانیه ایی ایستادی  من هم بابایی رو صدا کردم که ای وای ببین ریحانه خودش ایستاده بعد از اون هم وقتی داشتیم میوه می خوردیم اومدی که بهت هلو بدم باز خودت بدون کمک ایستادی انگاری دیگه کم ک...
3 مهر 1390

ریحانه و پنجمین دندون

سلام ریحان عسلی انگاری  واسه دندون در آوردن روی دور تند افتادی  نه از دومین دندونی که در آوردی 2 ماهی گذشت تا سومی رو رویت کردیم نه اینکه چهارمین دندونت هنوز درنیومده پنجمی رو به فاصله 2 روز دیدم اما اینم بگم که دیشب90/06/31 تا صبح ناله میکردی و اصلا درست و حسابی نخوابیدی و تب و اسهال هم داشتی به مادر جونی (مادری) که گفتم اسهال داری گفت ماست و کته بهت بدم که به علت حساسیت به شیر توی ماست نتونستم بهت بدم پنجمین دندون از پایین سمت راست در اومده مبارک باشه  90/07/01 ساعت ٢٠:٠٤ من متوجه دندون پنجمت شدم       ...
1 مهر 1390

ریحانه و نی نی صدرا

سلام الان که دارم این مطلبو مینویسم از خونه مریم (دختر عموی ریحان عسلی ) اومدیم و عزیزم الان خوابیدی رفته بودیم دیدن نی نی صدرا (پسر عمه ی امیر رضا) خواهر شوهر مریم خدا بعداز  12سال این نی نی رو بهشون داده بود صدرا دومین نی نی که ریحانی بعد از تولد خودش دیده  ریحانی خیلی بهت خوش گذشت اونجا همش با امیر رضا مشغول بازی بودی  یا توی آشپزخونه با کابینت ها بازی میکردی از شوق دیدن نی نی یادم رفت با نی نی صدرا ازت عکس بگیرم که برات یادگاری بمونه توی فایل عکس هات که نگاه کردم دیدم  با امیررضا عکس داری و گفتم از هیچی بهتره و یکمی با موضوع همخونی داره ریحان عسلی و امیررضا اینجا 6 ماهه ایی   ...
31 شهريور 1390

ریحانه و شیطونی هاش

توجه کنید به پاهاش ای بلا  من که نشسته بودم کنار مبل اول اومدی توی بغلم نشستی بعد هم از طریق شونه هام رفتی بالای مبل و از اونجا هم ........... خیلی شیطونی قوربونت بشم من تا هم به کار خرابی هات میرسم تند تند  به کار خرابی هات میرسی اینجا تا اومدم بگیرمت زودی پاهات بردی بالا تا بری روی میز من عاشق این اداتم  اما بابات میگه زشت میشی دیشب هم که عکسای دسته جمعی میگرفتیم توی یکی از عکسها لباتو اینجوری کرده بودی نظر شما چیه؟ ...
31 شهريور 1390

ریحانه و شلیل

سلام اون شبی که از مهمونی عمو مهدی برمی گشتیم توی ماشین خوابت برد تا رسیدیم خونه خوابیدی و یه نیم ساعت بعدش که میخواستی شیر بخوری من واسه اینکه پوشکتو عوض کنم  چراغ رو روشن کردمو نور چراغ خواب رو از چشات گرفتو حسابی شاد و شنگول شدی اونقدر سر حال شدی که بابایی هم که داشت شلیل میخورد دستتو درازکردی که بگیری ازش قوربون این اداهات بشم من بعد منم باز چراغ رو خاموش کردم و با نور تی وی که روشن بود بسنده کردم تا دوباره خوابت بگیره که بعد از حدود نیم ساعت بازی کردن دوباره خوابیدی       ...
30 شهريور 1390

ریحانه و چهارمین دندون

سلام بازم دندون   این دفعه چهارمین دندونته عزیزم به فاصله 8 روز از سومین دندونت ( ساعت 15:55  90/06/29 من متوجه شدم که دندون از لثه ات زده بیرون )  چهارمی دندونت بالا از سمت چپ در اومد   عزیزم اینروزا  خیلی بی طاقت بودی و گریه میکردی    مخصوصا از 3شب پیش که مهمونی رفته بودیم خونه عمو مهدی خیلی نا آروم بودی حتی تب هم کردی اما خدارو شکر بخیر گذشت الان هم که داری شیر میخوری یه دفعه در حالیکه چشمات بسته و میخواستی بخوابی گریه کردی الهی فدات بشم که داری درد میکشی     ...
30 شهريور 1390

ریحانه و محافظت از سرما به روش بابایی

سلام ریحانی بلا و شیطونه مامانی شبها همش روي شکمی من اصلا شب درست و حسابي نميتونم بخوابم چون بايد خيلي حواسم بهت باشه این مطلب برمیگرده به صبح روز جمعه که شما و بابایی از خواب زود بیدار شدید آخه حقم دارید که صبح زود پاشید من که تا صبح کشیک شما میدم از بس توی خواب در حال حرکتی اصلا یه جا نمی خوابیدی  360 درجه میچرخی  بابایی هم که قوربونش برم از وقتی سرش روی بالشت میذاره خوابه تا وقتی که ساعت زنگ بزنه بیدار میشه صبح جمعه خیلی هوای خونه سرد بود عزیزم نه اینکه بهت بی اعتنایی کرده باشما نه اما وقتی دیدم بابایی بیداره تورو سپردمت دست بابایی و سرمو کردم زیر پتو تا خواب از چشام نپره اما چه خوا...
28 شهريور 1390

ریحانه و شکلات

الان یه چند روزیه که بابایی منو شرمنده خودشون کردنو  یه 2_3  کیلو شکلات آوردن تا دیگه هی نخوان برن سوپرمارکت یه بسته شکلات واسه من  بخرن من از وقتی ریحانه به دنیا اومده خیلی خیلی علاقه زیادی به خوردن شکلات  پیدا کردم (از بچگی من عاشق شکلات  و کاکائو بودم و هستم  وقتی هم باردار بودم اوایل ویار ترشی و لواشک داشتم آخریا هم که خیلی دلم شکلات میخواست دکترم میگفت این چند ماهه رو رعایت کنم ایشالا بعدا یه دل سیر میخوری) دیروزم که من طبق معمول بعداز ظهرها نشسته بودم پای کامپیوتر ریحانی هم مثه همیشه نمیذاشتو هی می اومد زیر میز منم به فکرم رسید که شکلات هارو بدم دستش تا یکم سرگرم بشه  منم به کارم برسم یک...
27 شهريور 1390

ریحانه و نی نی وبلاگ

  سلام ریحانی من هرجا باشم شما هم میخوای اونجا باشی  دیروز که داشتم با کامپیوتر  کار میکردم همش میرفتی زیر میز و میخواستی به چراغ پاور کیس که  آبی رنگ بود دست بزنی من دیگه چاره ایی نداشتم جز اینکه تو رو بغل کنم و به کارام برسم اما تو بغلمم آروم و قرار نداشتی هی میخواستی دست به کیبورد بزنی  دیگه منم مجبور شدم تورو بزارمت روی میز و به وبلاگت برسم آخریا  نمیدونم دیگه از چی  خوشت اومده بود که هی یه نگاه به من میکردی  و یه نگاه به مانیتورو میکردی میخندیدی     ریحانه و نی نی وبلاگ بدون شرح!!!   ...
26 شهريور 1390