ریحانه و کالسکه
سلام مامان
الان که دارم این پست رو برات مینویسم عزیزم خوابیدی و همه رفتن باغ و تنها خونه هستم
از صبح که بیدار شدم گردنم بد جور درد میکنه مثه اون سه روزی که اثرات بی حسی سزارین به سر و گردنم زد طوریکه نمیتونستم سرمو بالا بگیرم
شما هم که خیلی شیطون شدی مخصوصا وقتی ستایش رو میبینی شیطونی هات خیلی گل میکنه
تو اتاق رفتم که لباساتو بذارم توی ساکت دیدم سر و صدات در نمیآد اومدم ببینم چیکار میکنی دیدم رفتی توی آشپزخونه و خودتو از آّب سرد کن آویزون کردی
تا اومدم بغلت کنم جیغ کشیدی و گریه کردی بردمت توی حیاط که یکم بذارمت توی کالسکه شاید خوابت بگیره تا کاسکه رو دیدی خودت انداختی توش
اما هنوز 10 دقیقه ننشسته بودی که می خواستی بیای پایین حتی اجازه نمی دادی که خودم بیآم درت بیآرم
اینم تلاش ریحانه در حال بیرون اومدن از کالسکه
بعد ار اینکه کمربندتو باز کردم که بیآی بغلم بازم میخواستی بری سوار کالسکه اما این بار میخواستی توش بایستی
اینجا هم ریحانه خوشحال از اینکه به خواستت رسیده بودی
بعد هم رفتیم به بابایی یه زنگ زدیم و تا صدای بابایی رو شنیدی هی بابا بابا بابا میکردی بابات چه عشقی میکرد وقتی بابا صداش میکردی
اینم ریحانی در حال مکالمه با بابایی