ریحانه و دستمال کاغذی
الان که دارم این مطلبو مینویسم ساعت 12:42 بامداد یکشنبه ست و عزیزه دل مامان خوابیده
یه دو هفته ایی میشه که از دست کنجکاوی های ریحان عسلی خونمون به کانون خونه های بدون جاذبه پیوسته همه چیز دور از دسترس ریحانیه بخصوص دستمال کاغذی
دیشب معصومه (دختر عموی ریحانه) و زندایییش سر زده اومدن خونمون دیگه خودتون میتونید حدس بزنید من چقدر خجالت کشیدم از سر و وضع خونمون
هی من از اوضاع شکل و شمایل خونه عذر خواهی کردم و میگفتم کاشکی من میدونستم دارید می آیید خونه رو مرتب میکردم که مریم جون مثه همیشه که خیلی خانم و مهربونند همش منو دلداری میداد که خونه ایی که بچه ی کوچیک باشه همینطور میشه دیگه من که نیمدم خونتونو ببینم اومدم پیش خودت و هی منو دلداری میداد
خداییش با این حرفاش منو خیلی آروم کرد و دیگه کمتر خجالت می کشیدم
اما نکته مهم اینجاست که بعداز خوردن میوه معصومه جون ازمن دستمال کاغذی خواست من هم که همه چیزو از دست ریحان بالا گذاشتم از روی اوپن برداشتمو به معصومه دادم و دیگه یادم رفت و از روی میز بردارم
تا اینکه مهمونا رفتن و من ریحان عسلی رو گذاشتم زمین که پذیرایی رو یکم جمع و جور کنم از ریحانی عسلی غافل شدم و ....................
ریحانی چشم منو دور دیده بود و رفته بود سراغ دستمال کاغذی و...
اینجا من میخوام برم دستمال کاغذی رو ازش بگیرم تا منو دید میرم به طرفش زود گذاشت دهنش ای شیطون