ریحان عسلی  ریحان عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

◕‿◕ ریحان عسلی ◕‿◕

7ماهگی

سلام عزیزانم ریحانه ی عریزتر از جانم  ماهگیت مبارک   خداوندا من هم فرزندم را به تو می سپارم که تو ، بهترین نگهبانی. خدایا مرا یاری رسان تا فرزندم را انسان تربیت کنم، با شأن انسانی. خدایا طعم لذیذ انسانیت را به او بچشان و عاقبت بخیرش کن.       ...
22 تير 1390

یک شب با مادر جون

سلام پريروز90/04/19 مادر جون (پدري) ريحانه جون     بعداز مدتها منت بر سرمون گذاشتنو تشريف آوردن منزل ما ديروز بعداز خوردن ناهار ميگفت ميخام برم خونمون آخه آقا موسي(عموي ريحان) از تهران ميآد منم گفتم نه بمون بعدا ميري حالا وقت زياده مادر جوني هم ميگفت نه آخه آقا موسي تنها ميمونه منم ديگه اصرار نکردمو حالا که میخاید بريد باشه اما شامتونو بخورید بعد برید خونتون  بعداز اتمام شام مامانی یهو ازآقا موسی که داشت فیلم نگاه میکرد پرسید که شیر فلکه اصلی آبو( چند وقته پیش پول آب مامانینا ١٣٠٠٠٠٠ اومده بود بعدکه به اداره آب رفتن که بررسی کنن معلوم شده بود که یه لوله زیر زمین ترکیده بود و این...
22 تير 1390

نشستن ریحانه جون

بالاخره ریحانه خانومی ما هم نشستنو یاد گرفت  و 90/03/13شروع کرده به نشستن و مامانی  هم خیلی خوشحاله  که دختر گلیش   میشینه آخه هنوز   ماهت تموم نشده و همه میگن ماشالا ماشالا زود نشسته الهی من فدات بشم                               ...
19 تير 1390

اومدن مادر جون (مادری) ریحانه

امروز که دیگه الان دیروز شده مامانی  زودتر از همیشه ساعت  10:30بیدار شدم تا به کارای عقب افتادم برسم مثله همیشه اول اومدم وبلاگ ریحانو چک کنم و یه سری تو وبلاگای دیگه زدم و میخواستم به کارام  برسم که یهو آیفون به صدا در اومد و منم که منتظر کسی نبودم جواب دادم اون طرف گوشی یه صدای آشنا اومد اما نشناختم بازم گفتم شما که دوباره گفت باز کن ماییم من که این بار صدارو شناخته بودم هیجان زده رفتم به طرف حیاط که ببینم اون صدایی که شنیدم حدسم درست بوده یا نه که البته درست بود مامانم با خواهر کوچیکم ستایش بودن من همینطور که ماتو مبهوت بودم به مامانم   گفتم اینجا چیکار میکنید بعداز ماچ و خوش ...
19 تير 1390

ریحانه و شعر های خاله ستایش

من که این روزا خوش به حالم شده و مامانم  و خواهرم پیشمن خیلی خوشحالمو تو پو س ت خودم نمیگنجم  حالا که ستایش هم هستش خیلی راحتر شده کارا واسم آخه ریحانه جون بغلیه و تا هم میخواد گریه  کنه خاله ستایش بغلش   میکنه و واسش شعر میخونه امروز واسش اینو میخوند آهویی دارم خوشگله   فرار کرده ز دستم    دوریش برام چه مشکله کاشکی اونو میبستم  ای خدا چیکار کنم   آهومو پیدا کنم    وای چه کنم    وای چه کنم    آهومو پیدا کنم   زمستون اومده جونم زمستون      هوا سرده میاد هی برفو بارون  ...
19 تير 1390

ریحانه و سفر نامه کندوان

دیروز جمعه  با مامانمو ستایشو شو شو رفته بودیم کندوان  من که تا دیروز با ریحانه بیرون از شهر نرفته بودم چون همش فکر اینکه چطور شیر بدم یا وقتی پی پی کنه چیکار کنم خیلی خیلی بهم خوش گذشت کندوان خیلی قشنگه مخصوصا آب و هواش هر کی نره جای خوبیو از دست داده     ریحانه رو گذاشتم تو کریرشو دادم تحویل باباش نمازمونو خوندیم و بابایی میگفت تو این هوا قلیون حال میده و رفتیم به یه کافه تا بابایی قلیونشو بکشه این تلو که به سر ریحانه زدم از کندوان خریدم ریحانه بعداز یکم بازی کردن شیرشو خوردو خوابید    منم ریحان و گذاشتم پیشه شوشو و با مامانم رفتیم واسه گذشت و گذار از کندو...
19 تير 1390

ریحانه و تلفن

سلام به همه عزیزانم  ریحانه تازه گیها خیلی به تلفن علاقمند شده  طوریکه وقتی من یا بابایی داریم با تلفن صحبت میکنیم    باید حتما با سیم گوشی بازی کنه و اگه هم بخوایم ازش بگیریم جیغ میکشو گریه میکنه امروز طبق معمول همیشه من ریحانه رو نشوندم واسباب بازیهاشو گذاشتم جلوش و غافل از اینکه  تلفن  پایینه رفتم تا به کارام برسم همینطور که مشغول کارام بودم یه 5 دقیقه ایی گذشت و اومدم ببینم ریحانه چیکار میکنه که دیدم بله خانوم خانوما از فرصت استفاده کردنو این همه اسباب بازیو ول کردنو مشغول بازی کردن با تلفنه تا هم صداش کردم گفتم ریحانه مامان داری چیکار میکنی  یه نگاهی به من کردو ذوق کرد منم دیگه چیزی نگفتم ...
16 تير 1390