ریحانه و وابستگی
سلام به همه ی دوستای عزیزم دیشب که داشتیم میرفتیم خونه مادر جون ریحان بابایی ریحانو بغل کرد و زودتر از من از خونه بیرون اومد منم دنبال بابایی یکم عقب تر بیرون اومدم تا رسیدیم تو حیاط ریحان هی نق زد که بیاد بغله من منم که وسایل دستم بود ریحانو از بابایی نگرفتم همینکه بابایی خواست از در بیرون بره همچین گریه کرد که نگو طفلی بابایی بدجور ناراحت شد وقتی دید که ریحان نمیخواد بغلش باشه ریحانه خیلی به من وابستست من نمیدونم باید چیکار کنم وقتی مهمونی میریم که اصلا بغله کسی نمیره باید من پیشش باشم تا بازی کنه وگرنه تا میذارم زمین حالا که چهاردستو پا میره میاد دنبالم وقتی هم...