ریحان عسلی  ریحان عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

◕‿◕ ریحان عسلی ◕‿◕

ریحانه و لواشک

  من(مامانی)   از بچگی عاشق لواشک و شکلاتم  وقتیکه دیروز به کارام رسیده بودم و میخواستم فیلم نگاه کنم درحالیکه ریحان هم داشت بازی میکرد لواشکمو برداشتم و اومدم پیش ریحان تا هم فیلم نگاه کنم هم حواسم به این وروجک باشه اما امان از دست ریحان عسلی تا دید من دارم لواشک میخورم چشماش گرد شدو هی می اومد به طرف من منم که داشتم فیلم میدیدم واسه اینکه ریحانی بذاره تمرکز داشته باشم یه تیکه کوچیک گذ...
26 مرداد 1390

ریحانه و مهمونی عمو اصغر

سلام طاعات و عباداتون قبول بالاخره مهمونی رفتن های ما واسه افطاری تموم شد و دیشب مهمون عمو اصغر بودیم من با ریحان اولین بار بود که میرفتم رستوران هم خوب بود هم بد اما هر چی بود خوش گذشت   ریحان عسلی و عمو اصغر ...
23 مرداد 1390

ریحانه و مهمانی عمو اسماعیل

  دیشب90/05/21 جای همگی خالی بازم مهمون بودیم افطار این بار از پریشب ریحانه  یکمی بهتر بود با دختر عمو و عمش بازی میکرد موقع برگشتن به خونه بارون     می اومد و هوا یکم سرد شده بود ریحان و زهرا ...
22 مرداد 1390

ریحانه و مهمانی عمو رحمان

  سلام به همه ی دوستای خوبم این روزا ریحان جونی پشت سر هم افطاری دعوت میشه دیشب هم خونه آخرین عموی ریحان دعوت بودیم خوش گذشت اما این ریحان عسلی ما خیلی ناآروم بود   همش میخواست بغل من باشه و بیتابی میکرد باباییی هم یکم کار داشت و نتونستیم قبل از اذان برسیم و من هم نتونستم سر سفره دست نخورده افطار از ریحان عسلی عکس بگیرم ریحانه قبل از رفتن به مهمونی ...
21 مرداد 1390

ریحانه و مهمانی عمو مهدی

دیروز ما افطاری خونه عمو مهدی بزرگترین عموی ریحان  دعوت بودیم   هوا خیلی سرد بود البته واسه نی نی ها منم نتونستم از لباسهایی که زهرا واسه ریحانه آورده بود استفاده کنم و باید یه چیزی میپوشوندم که نی نیم سردش نشه      شاهکار بابای ریحان ...
20 مرداد 1390

ریحان عشق مامان و بابا

طفلی دخترم اینروزا که دیگه رسما چهار دستو پا میره یه وقتایی میشه که تعادلش از دست میده همچین سرش میخوره زمین و گریه میکنه که دلم واسش ضعف میره خیلی خدا بهش رحم میکنه دیروز میخواست با عجله چهار دستو پا خودشو برسون به کشوی میز تلویزیون که یهو دستش زیر بدنش گیر کرد و با صورت محکم خورد زمین آی آی گریه کردی قوربون اشکات بشم من قربون اون دل کوچیکت بشم که تا وقتی میافتی و گریه میکنی میبرمت جلوی آیینه دیگه گریه ات بند میآد و شروع میکنی به خندیدن  قوربون اون مرواریدات بشم وقتی میخندی پیدا میشن اینا همه نمونه های کوچیکی از کارای ریحان عسلی ماست در حال باز کردن کشو هی من آدمکارو بهم دیگه می...
20 مرداد 1390

ریحانه ودندونش

من هروقت  می خواستم از دندونه ریحانه عکس بگیرم نمیذاشت تا اینکه چند روز پیش که رفته بودیم خونه مادر جونی ریحان زهرا جون پشت سر هم از ریحانه عکس میگرفت وقتی داشتیم به عکساش نگاه میکردیم دیدم از دندون ریحان هم عکس افتاده   این عکسارو میذارم تا خاله سودی هم ببینه دندونای ریحان عسلی مارو       ریحانه و دندوناش ریحانه در حال چهار دستو رفتن   ...
19 مرداد 1390

ریحانه و اولین مهمانی افطار

دیروز حوالی ساعت 3  بعدازظهر بود که بابایی  زنگ زد  واسه افطار چه چیزایی لازم داری تهیه کنم منم تعجب کردم من همه چیز دارم و چطور شده ک بابایی میگه هرچی میخوای بگو من بخرم بیارم منم گفتم مرسی چیزی کم ندارم همه چیز خونه هست تا اینکه بابا گفت مگه قرار نیست امشب آبجینا (عمه ریحان) واسه افطاری بیآن خونمون من هم که بی خبر از همه جا گفتم نمیدونم کسی چیزی به من نگفته پریشب که رفته بودیم خونه آقا یحیی (عموی ریحان ) انگاری گفتن همین جوری میآیم چون من بچه کوچیک دارم نمیخوایم که تو زحمت بیفتید که من نشنیده بودم خلاصه اینکه منم یه لیست دادم به باباییی که تهیه کنن و واسه افطاری تدارک ببینیم همینجا از زن عمو لیلا تش...
19 مرداد 1390