ریحان عسلی  ریحان عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

◕‿◕ ریحان عسلی ◕‿◕

ریحانه و خواب

سلام ريحانه عزيزم الان که دارم اين مطلبو مينويسم شما خوابيدي و الان ساعت 2:48 دقيقه صبح 90/05/30 هستش عزيزم خيلي شيطون شدي از صبح که بيدار ميشي تا شب يکسره مشغول بازي و ورجه وورجه ايي الان هم که خوابيدي به لطف ديفن هيدرامينه  تا کوچيکتر بودي شب تا صبح بيدار بودي الان هم که يکم بزرگتر شدي تا دير وقت بيداري من اصلا خوش شانس نيستم وقتي وبلاگ ني ني هاي ديگه رو  ميخونم که ماماناشون از خاطراتشونو ميگن مخصوصا در مورد خواب ني ني هاشونو يه جوري ميشم دلم ميخواست منم حس اونارو ميداشتم وقتي ميگن که ني نيمون اونقدر خوش خوابن که حتي موقع حموم دادنش توي حموم خوابشون میبره منم دلم ميخواست تو اينجوري بودي اما حسرت از اينکه لا...
30 مرداد 1390

شب قدر

خدايا امشب زيباترين سرنوشت را براي عزيزي که اين نوشته را ميخواند مقدر کن خدايا بهترين روزگاران را برايش رقم بزن واو را در تماني لحظات در ياب مبادا خسته بيمار افتاده ويا غمگين شود دلش را سرشار از شادي کن و آنچه را که به بهترين بندگانت عطا ميکني به او نيز عطا کن ...
30 مرداد 1390

ریحانه و baby

  ریحانه که چند وقتیه یاد گرفته میگه بابا ماما حسابی خودشو تو دل بابایشش جا کرده و هی از طرف باباییش قربون صدقه میره چند وقته پیش که از مهمونی برمی گشتیم مثه روال همیشه من ریحان عسلیو گذاشتم زمین و اسباب بازیهاشو دادم دستش تا بتونم لباسامو در بیارم همینطور که داشت بازی می کرد از خودش صداهای عجیب در میآورد و هی میگفت bay bay bay  _ bi bi bi bi بعداز اون هم گفت baby من وبابایی به هم یه نگاهی کردیمو بعد بابایی گفت چی ریحانی ریحانه دوباره تکرار کرد baby دیگه بابایی رو کجا میدیدی تورو بغلت کردو یه بوسه گنده ازت گرفتو خوشحال از اینکه ریحانیش میگه baby منم گفتم بچه ها تو این سن حرفا و صدا های نا معلومیو ...
29 مرداد 1390

ریحانه و قندون

ریحانه که الان اقتضای سنشه که کنجکاوی میکنه دست به همه چیز میزنه و دوست داره همه چیزو امتحان کنه          اینجا با کمک میز تلویزیون داره بلند میشه من تا اونجایی که  کار به جای باریک نکشه میذارم  ریحانه بازی کنه  بعد از این که دیدم هی میشینه و هی خودشواز میز آویزون میکنه  بلندش کردم و از اینجا دورش کردم بعد که من دیگه نذاشتم از میز بلند شه اومد سراغ  میز عسلی و از اینجا بلند شد و رفت سراغ قندون و قند و بقیه ماجرا لازم به گفتن نیستو عکس خودش گویای همه چیزه قندو میبرد دهنش اما نمیتونست بذاره دهنش آخه قندا سایزشون واسه د...
28 مرداد 1390

ریحانه و اسمش

  وقتیکه ما     فهمیدیم که خدا قراره یه دختر چادر زری بهمون بده سر از پا نمیشناختیمو خیلی خوشحال بودیم  منو بابایی در جستجوی اسم زیبا و نیکو برای شما عزیزه مهربانم بودیم البته من قبل از اینکه بدونم جنسیت نی نیم چیه اسم هارو انتخاب کرده بودم و حتی به بابایی هم گفته بودم اما بابایی میگفت حالا بذار قطعی بشه جنسیتش بعدا در مورد اسمش فکر میکنیم   تا اینکه جنسیتت معلوم شد من اسمتو به بابایی گفتم اما بابایی گفت چون دختره و دخترم باباییه من اسمشو میذارم منم که این اسمو خیلی دوست داشتم و واقعا دلم میخواست این اسم اسم دخترم باشه به بابایی گفتم نه اسم دخترو من باید بذارم اسم پسرو شما ا...
28 مرداد 1390

ریحانه و گلدان

  دیروز 90/05/26 یه لحظه رفتم توی آشپزخونه که آب بخورم شما هم داشتی با کنترل بازی میکردی یهویی صدای افتادن چیزی رو شنیدم  تا نگاهت کردم دیدم نیستی  دویدم به طرفت دیدم  رفتی بین مبلها و ............    من همیشه بالشت میذاشتم بین مبلها تا اونجا نری اما دیروز یادم رفته بودو شما هم از فرصت استفاده کافی برده بودی و رفتی سر وقت گلدون  من هم که همیشه دوربینم آماده به خدمته و این لحظه رو به تصویر در آوردم تا خاله سودی و دوستای خوبه وبلاگیم ببینن   ...
27 مرداد 1390

ریحانه و جارو برقی

    امان از دست ریحان عسلی ما عزیزم وقتی کوچیکتر بودی یکم بهتر به کارام میرسیدم الان که یکمی از قبل بزرگتر شدی به کارای خونه رسیدنم خیلی خیلی برام سخت شده مخصوصا جارو کشیدن  قبلنا وقتی میخواستم جارو بکشم   میذاشتمت توی روروکتو تو هم با وجودیکه اولش از صداش میترسیدی اما خب تو روروکتت میموندی و زل میزدی به من و جارو کشیدنم تا دوشنبه هفته پیش که خواستم جارو بکشم تا جارو رو روشن کردم از شدت صداش ترسیدیو زدی زیر گریه  و اصلا نذاشتی من به کارم برسم حتی بهش دست هم نمیزدی منم نمیتونستم بیخیاله جارو کشیدن بشم مجبور شدم تورو تو بغلم بگیرمو به کارم برسم ناگفته نماند که یه حاله اساسی  هم به کم...
27 مرداد 1390

ریحانه و پیشرفت هاش

سلام گلم      تو این پست میخوام از پیشرفتهات بگم   وقتی از خواب بیدار میشی  و میبینی مامانی خوابیده خودتو به مامانی میرسونی  و میآی مامانیو بیدار میکنی عزیزم الان یه چند وقتیه که همه چیزو میگیری تا بلند بشی   اینجا خودتو به میز تلویزیون رسوندی و میخواستی عکساتو برداری که بذاری دهنت که   مامانی رسید و ........ کافیه شما چهار دستو پا بری و من روی مبل یا صندلی نشسته باشم زود خودتو به من میرسونی پاهای منو میگیریو بلند میشی  &nb...
26 مرداد 1390

ریحانه و گاز گرفتن

ریحان عسلی اینروزا یکم عصبی شده    تا اون چیزی که نباید دستش باشه رو ازش بگیری عکس العمل نشون میده و یا میزنه زیر گریه   یا اینکه دست یا صورت مامانیو   گاز میگیره     این خط  قرمزی که تو عکس پیداست جای دندونای ریحان عسلیه ...
26 مرداد 1390